مثلث کمال
نویسنده : حسین پایتوران::
85/8/1:: 1:4 صبح
بنام حضرت دوست
صادقانه رفتن
عارفانه زیستن
عاشقانه به دیگران
پیوستن
اضلاع مثلث کمالند

شاد باشید دوستان گلم
---------------------------------------------------
کسب در آمد
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/27:: 1:52 صبح
اگه مایل به کسب درآمد از اینترنت هستید به این آی دی E-mil یکی از دوستانم pm بدید : khashi_hero
---------------------------------------------------
دل گرفته...
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/26:: 3:46 صبح
دل شکسته ام گرفته است......
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ
با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای
تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که
با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک
رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان
قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب
در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد
را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار
عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
---------------------------------------------------
گمشده ام
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/26:: 3:46 صبح
گمشده ام 
گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...
گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....
گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...
گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....
گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!
من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!
آری همانم که دلم میخواهد تا آخر دنیا همان گمشده در آن قلب سرخ باقی بمانم!
آری من همانم که مجنونم ، و تو همانی که سالها در جستجوی اویم!
من همانم که عاشقم ، و تو همانی که همیشه در پناه اویم!
گمشده ام در این قلب سرخ و مهربانت ، زنده مانده ام با عطر نفسهایت ، آن صدای
مهربانت و با آن خونی که در قلبت جاریست....
آری من همانم که تو میخواستی و تو همانی که من آرزویش را داشتم...
گمشده ام در یک خانه دل سرخ ، در یک دشت سرخ ....
گمشده ام و دیگر نمیخواهم پیدا شوم... دلم میخواهد همیشه و همیشه
در این قلب مهربانت گمشده باشم ای نازنینم...
.jpg)



---------------------------------------------------
متولد ماه مهر
و باز یک سال دیگر ، یک پاییز دیگر ، یک مهر دیگر ، یک تولد دیگر ....
و باز پاییز برگ ریزان ، با همان صدای خش خش برگهایش ، همان
نم نم زیبای بارانش ، همان برگهای زرد و رنگارنگ درختانش و همان
شبهای بلند با مهتاب درخشانش فرا رسید...
و باز ماه مهر و محبت ، ماه صفا و صمیمیت و ماه درد دل و صحبت آمد....
بهاری دوباره در قلبم ، یک آغازی دوباره با پاییز و ماه مهر....
مهر دوباره آمد و با خود یک عالمه برگهای خسته و شکسته آورد...
و باز یک میلاد دیگر در کنار همان برگهای خسته و شکسته.....
ماه مهر حالا که فرا رسیده ، هدیه ما به هم همان آواز است، آواز مهربان
نم نم باران است. ماه مهر با آمدنش بوی باران و بوی عاشقی را با خود آورده....
انتظارم به پایان رسید .. همان لحظه زیبایی که به یاد تو در زیر باران قدم خواهم
زد وهمراه با آسمان گریه خواهم کرد...
طلوعی دوباره در زندگی ام ، طلوع مهر ، طلوع مهر و محبت....
ای آشنای من بیا و در این روز تولدم به من محبت و مهربانی هدیه کن....
بیا و دوباره در این روز که متولد شده ام با من عهدی دوباره ببند و مثل گذشته
دوست داشتن و عشقت را به من هدیه کن.....
بیا و در آغاز ماه مهربانی ها به من همان کلامی را بگو که همیشه آرزویش
را داشتم که از سوی تو بشنوم.....
ای آشنای من در آغاز تولدم ، در آغاز ماه مهربانی با من باش مثل روزهای آشنایی!


































---------------------------------------------------
ای بی وفا این رسمش نبود
زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم ? در آتش عشق تو
سوختم و با درد دوری تو ساختم...
با شادی تو شاد بودم ....
لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود....
چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم.....!
آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی در این سو من لحظه غروب خورشید
به یادت اشک میریختم...
گفتم حرف دلت را بگو به من ؟
گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام!
گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی!
چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی!
آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را!
حرف دلت این بود که فراموشت کنم........این بود که دیگر مرا دوست نمیداری....!
سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا از توسرد کرده است و
دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم...!
خسته شده ام ? مرا رها کن و بگذار خودم باشم....
سکوت آخرت ? یک سکوت تلخ و پر از غم بود ....
سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند ? بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد!
چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است ......
چشمانم دیگر آن اشکها را لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند!
ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد و به خاطر دوری از تو اشک میریختم!
ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم!
ای بی وفا این رسمش نبود ? چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو
فرا رسد تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم!
ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم و تو را دعا میکردم ....
التماس میکردم ? با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند!
این رسمش نبود ای بی وفا? که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم
اما تو به راحتی از من گذشتی...............!
ای بی وفا این رسم عاشقی نبود!
طاعات و عبادات شما دوستان مورد قبول درگاه حق . التماس دعا
---------------------------------------------------
همراه
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/26:: 3:30 صبح
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود. تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند، درها عبور غمناک مرا می جستند
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم. من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید. خوشه فضا را فشردم
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
میان ما سرگردانی بیابان هاست
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما "هزار و یک شب" جست و جوهاست.
---------------------------------------------------
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا که هرکس دل به دریا زد رهائی یافت
که هرکس دل به دریا زد رهائی یافت
مرا آن دل که به دریا زنم نیست
زپا این بند خونین برکنم نیست
امید انکه جان خسته ام را به ان نادیده ساحل افکنم نیست
مشیری
---------------------------------------------------
مرز گمشده
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/26:: 3:30 صبح
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت
از مرزی گذشته بود در پی مرز گمشده می گشت
کوهی سنگین نگاهش را برید صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید برگشت
فضا را از خود گذر داد و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خواب سنگین پر بود دیری گذشت
:خوابش بخار شد طنین گمشده ای به رگ هایش وزید
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود و صدایی در تنهایی می گریست
---------------------------------------------------
برخورد
نویسنده : حسین پایتوران::
85/7/26:: 3:30 صبح
نوری به زمین فرود آمد
نوری به زمین فرود آمد
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم. از کجا آمده بود؟ به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جاپاها براه افتادند روشنی همراهشان میخزید
جاپاها گم شدند،خود را از روبرو تماشا کردم
گودالی از مرگ پر شده بود و من در مرده خود براه افتادم
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،شاید از بیابانی میگذشتم
انتظاری گمشده با من بود.ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم: دو جاپا هستیام را پر کرد
از کجا آمده بود؟به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
سلام دوستان عزیزم اپ امشب من مصادف شده با شب تولدم
از همه دوستانی که وبلاگ منو قابل می دونن و تشریف میارن خیلی خیلی ممنونم از دوستانی که قدیمی هستن و خیلی وقته می شناسمشون چه دوستانی که جدید باهاشون آشنا شدم برای همه ارزوی موفقیت می کنم امیدوارم بتونم روزی محبت های شما هارو جبران کنم

---------------------------------------------------
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
---------------------------------------------------